سروده ی ((کمال منظور)): در توصیف مقام ولایت
مهرْماه است و مهر من دور است
روز بیمهر شام دیجور است
بیرخش، گل نمودی از خار است
بیلبش باده، تلخکی شور است
در نوایم نشسته اندوهش
در نگاهم کمال منظور است
چه کنم با مهی که پرناز است
چه کنم با بتی که مغرور است
عقل خواهد رهاندم لیکن
در بر عشق عقل مقهور است
میبرد دین و دل به آسانی
بت هرجایی است و پرزور است
گرچه خورشید من جهانتاب است
لیکن از کور دیده مستور است
گر دلی هست جای دلدار است
جای دلدار آیة نور است
این سخن در به رق منشور است
در کتاب وجود مسطور است
که جهان از یکی یکی شدهاست
و آن یکی در یکی، یکی شدهاست
آن یکی هیچ جز علی نبود
جز علی بر جهان ولی نبود
اندر این دل اگر دلی دادند
بهر دلدار منزلی دادند
واندر آن منزلی که دلدار است
بهر یارانْش محفلی دادند
واندر آن محفلی که یارانند
شمع رخساری از گلی دادند
واندر آن نور روی گلبویش
پرشکنها ز سنبلی دادند
واندر آن لابلای سنبل زلف
شرح تفصیل مجملی دادند
واندر آن شرحها ز مجملها
ره به حلال مشکلی دادند
واندر آن راه حل مشکلها
خط بگذشتن از پلی دادند
ناقة نفس را مهار زدند
هم بر آن ناقه محملی دادند
سائقی از پیش روان کردند
شاهدی پیشش از دلی دادند
که جهان از یکی یکی شدهاست
و آن یکی در یکی، یکی شدهاست
آن یکی هیچ جز علی نبود
جز علی بر جهان ولی نبود
خستهام، خسته باده پیش آور
مرهمی بهر قلب ریش آور
ساغر و جام را چه گنجد می؟
شو سبوی و قدح به پیش آور
ملک تزویر را بزن بر هم
دشنه در قلب گاومیش آور
آتشی برفروز از رخ خویش
شعله در هر چه کفر و کیش آور
دلق و سجاده را به دوزخ ده
رسن از حلقههای ریش آور
شیخ را دار زن به دستارش
حمله بر مؤبد و کشیش آور
من تنی خاکیام، روانم بخش
رحم بر خستهای پریش آور
خود به بیگانگان نظر داری
لطف کن یک نظر به خویش آور
من جدا از خودم، جدا از خود
برسانم به خود، به خویش آور
که جهان از یکی یکی شدهاست
و آن یکی در یکی، یکی شدهاست
آن یکی هیچ جز علی نبود
جز علی بر جهان ولی نبود
از ازل تا ابد به جز دل نیست
که خدا را جز اینش منزل نیست
مطلق از هر تعینی غیب است
خود نبیند گرش مقابل نیست
میشود دیدهای مقابل خویش
دیدة حضرتش به جز دل نیست
دیده بیند؟ نه! بلکه بیننده
نکتهای مشکل است و مشکل نیست
وآن که بیننده است میداند
همه حق است، اگر که باطل نیست
بینهایت چه گنجد اندر حد؟
بحر توحید هست و ساحل نیست
چون برونو درون همیشه یکی است
جهل از این جز ز عقل غافل نیست
خویشتن را گذر دهد بر خویش
خویش همکامل است وکامل نیست
چشمها خود تعینات حقاند
پیش آن دیده کِش ممائل نیست
که جهان از یکی یکی شدهاست
و آن یکی در یکی، یکی شدهاست
آن یکی هیچ جز علی نبود
جز علی بر جهان ولی نبود
کیستم من؟ گدای راهم من
بی تو ای دوست بیپناهم من
دست و پا بستهای به بند هوی
اوفتاده به قعر چاهم من
از تف آتشین حسرت دل
همه شب همنشین آهم من
دود آهم جهان سیه بکند
چه گناه است، اگر سیاهم من؟
به امیدی که بگذری روزی
رفته عمری که خاک راهم من
ز انتظار نگاهی از سویت
مانده در حسرت نگاهم من
من اگر نیک و گر بدم یاران
طوق چون هاله گرد ماهم من
خوانَدم یا براَندم از خویش
حلقه بر درب پادشاهم من
واندر آنجا که عشق موج زند
کهربای است و پرّ کاهم من
که جهان از یکی یکی شدهاست
و آن یکی در یکی، یکی شدهاست
آن یکی هیچ جز علی نبود
جز علی بر جهان ولی نبود
مرحوم سید مرتضی جزایری